سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

آخ که چقدر بدم میاد از آدمایی که تو بارون میرن زیر چتر که خیس نشن...امروزصبح  یعنی 18 فروردین  از خانه بیرون زدم و در بارون یه ساعتی پیاده روی کردم.موش آب کشیده شدم و برگشتم..بارون ندیده به من میگن دیگه:).در این مسیری که پیاده روی میکردم یه دفعه حس شاعریم گل کرد و داشتم با خودم زمزمه میکردم "آی باران های بهاری..ببارید بر این دلی که میکند بیقراری" همین یه بیت را که گفتم یه ماشین با سرعت زیاد طوری که معلوم بود کمی تاقسمتی مشکل روانی داشت و از قصد این کارو کرد از کنارم رد شد و تمام وجنات بنده را لچ آب و گل کرد:( ذوقم به حدی کور شد که قافیه ردیفام دوپا داشتن دوتا دیگه هم قرض کردن و از سلول های خاکستری مغزم فرار کردند...یعنی هیچکی نمیخواد من شعر بگم:( تامیام شعر بگم یا غذا میسوزه یا شیر سر میره یا یه چیزی از یه جایی سقوط میکنه..واسه همین بیشتر نصف شب میشینم شعر میگم بااینکه اون موقع شب هم تو سکوت اتاق یکهو دوسه تا وسیله باهم قلنج میشکونن و میترسوننم....اما آقایون سهراب سپهری و سعدی و فردوسی معزز این خط و اینم نشون،برسه روزی که شعرای شما در مقابل شعرای من لنگ بندازنن (شتر درخواب بیند پنبه دانه، گهی لپ لپ خورد گه دانه دانه ) .اعتماد به نفس بیداد میکنه ..سقف هم سالمِ سالمه..نگران نباشید...

از امروز بگذریم ،از سفر به جنوب را بگم...اولا خیلی هوا خوب بود..دوما جاتون خالی خیلی خوش گذشت..حسابی ندید پدید بازی درآوردیم سر دریا رفتن بااینکه دفعه اولمون نبود میرفتیم جنوب...به جز شبا که دیگه تاریکی بود نمیشد رفت تو دریا،نزدیکای ظهر و عصراش با رخت و لباس میرفتیم تو دریا...حسابی هممون سیاه سوله بندری شدیم و برگشتیم...حتی پتنجه سه ماهه داییم را هم بردیم آب تنی...طفلک حسابی آب خورد و چشماش قرمز شده بود اما جیکش درنمیومد...

این از ساحلش

ساحل

اینم پتنجه دایی که بردیمش تو دریا:)




اینم اون پتنجه دایی که اگه ولش میکردی از صبح تا شب میخواست تو دریا بمونه،فقط اگه گشنش نمیشد نمیدونم چه جوری میخواستیم بیاریمش بیرون از آب:)


اینم امامزاده سید مظفر که مراسماتی که اونجا برگزار میشه یزدی ها زیاد شرکت میکنن




روز سیزده از بس هوا گرم بود به ناچار ناهار را در خانه خاله نوش جان کردیم و بعدش رفتیم دوباره ساحل..تاحالا این همه بندری یه جا کنار ساحل ندیده بودم..مثل اینکه یه سنت خاصی دارن سنی های اونجا که باید عصرای سه شنبه حتما پاشونو بزنن تو دریا (چقدر این حرف درسته نمیدونم)سه شنبه هم با سیزده بدر یکی شده بود و حسابی ساحل پر شده بود از ساکنین اونجا...با لباسای خوشکل محلیشون:)

 

بازاراش شلوغ بود اما مردم خیلی کم خرید میکردند،چون قیمتا مثل سال های قبل نبود و اکثر جنسا تفاوت چندانی با جاهای دیگه نداشت...

پی نوشت1:یه چیزی میخواستم بگم یادم رفت

پی نوشت 2:مربوط میشد به همون پی نوشت 1که چون اون یادم رفت،اینم خوب طبیعیه که یادم میره:) 

 


[ یکشنبه 92/1/18 ] [ 3:5 عصر ] [ بلای آسمونی ]
درباره وبلاگ
موضوعات وب
امکانات وب

بازدید امروز: 11
بازدید دیروز: 15
کل بازدیدها: 84546