سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چند روز پیش تلفن خونه زنگ زد..شماره از تلفن عمومی بود....تلفن را برداشتم..اون شخصی که پشت خط بود گفت شما خانوم فلانی هستین؟
گفتم:بله
گفت:دبستان فلان مدرسه میرفتین؟
گفتم :بله
گفت:یادتونه دبستان کلاس چهارم مبصر بودین و کلید کمد معلم همیشه دست شما بود؟
گفتم:اصن یادم نمیاد..خب چطور مگه؟
گفت:یادتون نمیاد یه روز این کلید گم شد و خانوم از دستتون ناراحت شد و شما اون روز چقدر ناراحت بودین و گریه کردین؟
گفتم:یعنی اصن یادم نمیاد...مطمئنین من بودم؟
گفت:آره مطمئن مطمئنم،چون بیشتر وقتا معلما شما را مسئول و مبصر میکردن.
گفتم:درهرصورت یادم نمیاد اصن..حالا چی شده؟
گفت:هیچی من اون موقع نمیدونم از رو حسادت بود از روی بچگیم بود،هرچی بود اون کلید را من برداشته بودم از تو کیفتون!:)الان میخوام حلالم کنین!
با تعجب گفتم:جدی؟ولی من که اصلا یادم نمیاد،اگه مطمئنین من بودم حلال حلالین:)گفتم نمیشه خودتونو معرفی کنین تا من یه چیزی یادم بیاد؟
گفت:قرار بود نگم اما چون برخورد خوبی کردین میگم..من فلانی هستم..یادتون میاد؟
گفتم: آره آره قیافتونو یادمه
گفت:دوروز دیگه دارم میرم مشهد..کاری ندارین؟
گفتم:التماس دعا..دعامون کنین بطلبه ما هم همین روزا بیایم
و یه سری حرفای دیگه زدیم و خداحافظی کردیم..ولی دلیل اینکه بعد از این همه سال ،الان این موضوع بیان شده برام جای تعجب داشت..خیلی پیگیر نشدم که چی شده و چرا و ... را بپرسم.
هرچی فکر کردم که اون روز یادم بیاد..نیومد که نیومد..البته من دبستان و راهنمایی زیاد از دست دوستام میکشیدم:)..مخصوصا کتاب دفترام بیشتر موقع ها شب امتحان نبود!از خوش شانسی من این بود که  داداشم تفاوت سنی زیادی با من نداشت ومن از کتاب های سال پیش اون استفاده میکردم در اینجور مواقع!و همیشه مادر محترم مقصر گم شدن کتاب دفترهامو خودم میدونستن و میگفتن از بس حواست پرتی چیزاتو گم میکنی...و من بازم مظلوم واقع میشدم:| البته یه بار به مادر محترم ثابت شد که من نامرتب نیستم..و مقصر دوستام هستن! یک بار کسی که کتابمو برداشته بود با پیگیری های معاون پایه مون خودش اومد اعتراف کرد و بهم برگردوند...الان هم با هم دوستای صمیمی هستیم و هنوز ارتباطمون باهم قطع نشده:)


پی نوشت:با این تلفن هی یاد فیلم حلالم کن میفتم:|
پی نوشت 2:دلم مشهد میخواد خیلی...کاش زودتری بطلبه:)
پی نوشت 3: چیزی یادم نمیاد که جا انداخته باشم بااینکه یه پی نوشت دیگه جا دارم:|


[ پنج شنبه 92/5/31 ] [ 10:56 صبح ] [ بلای آسمونی ]

آدم های عجیب را دوست دارم
حس های عجیب تر را دوست دارم
مثل الان که نمیدونم چی منو کشید اینجا که بنویسم و آپ کنم:|
شاید به خاطر افکار پراکنده ای بود که در ذهنم دائم پرسه میزنند...
بچه تر که بودم البته هنوزم هستم:)وقتی به بن بست میخوردم البته بن بست های بچگی ،بیشتر شبیه یه مانع چند سانتی بود اما خب برای اون دوران مانع بزرگی بود..مثلا وقتی بیست نمیشدم یا اینکه یک چیز دوست داشتنی ام را گم میکردم یا بااخم پدر و مادر بخاطر گوش نکردن به حرفشان و لج بازی کردن با آنها مواجه میشدم آرزو میکردم ای کاش یک قاب عکس بودم یا مثلا تلویزیون یا گلدان گل یا هر شیئ دیگری که چنین سختی هایی را در زندگیش تجربه نمیکند....
بزرگتر که شدم مانع ها هم بزرگتر و بزرگتر شد...دوستشان نداشتم...همیشه دوست داشتم اتفاق یا حادثه ای در زندگی بیفتد یعنی همیشه منتظر یه اتفاق عجیبم..الان هم همین طور هستم...از زندگی کسالت بار بدم می آید..از تکرار بیزارم....همیشه با دوستانم در پی خلق یک حادثه بودیم ..البته کم پیش می آمدکسی بفهمد مسبب اصلی بعضی کار ها من هستم..چون قیافه ای بسی مظلوم دارم که اگر خودم هم اعتراف کنم باز باورشان نمیشود..همین است که همیشه  تا ثابت نشود که مسبب حادثه من بودم هیچ تنبیهی در کار نبود و من خوشحال از این موضوع:)..دوستانم از این موضوع انقدر حرص میخوردند که نگو:)
این روزها خودم را بدجور گرفتار این زندگی تکراری کرده ام...مسائل تکراری، سرزنش های تکراری،کارهای تکراری،..دلم یک هیجان تمام نشدنی میخواهد که هنوز منتظرش هستم اما نمیدانم چیست و کجاست و کی سر خواهد رسید....



پی نوشت1:هرچه فکر میکنم چرا این نوشته ها را نوشتم به جایی نمیرسم:|
پی نوشت2:این نوشتن یه هویی را دوست دارم:)
پی نوشت3: اکتچلوا یا ایها الذین لا کامنتون (کچل شوید ای کسانی که میخوانید و کامنت نمیذارید)...

پی نوشت4: تا همینجا کافیه وگرنه به چرت و پرت نویسی بیشتر میفتم..(به یکی میگن چی شد به چرت و پرت نویسی افتادی؟..میگه خواننده ناباب:)...چقدر به این پست ربط داشت:)

غلط تایپی و نگارشی و جمله بندی خیلی داره..شما به بزرگواریتون ببخشید:)حوصله نبود و البته بلدی هم کم بود:)


[ یکشنبه 92/5/20 ] [ 10:33 عصر ] [ بلای آسمونی ]

 

گاهی زندگی چقدر سخت میشود

که چاره ای جز این نداری

به کنج خلوتی بخزی

و نظاره گر آن شوی

و چه بی رحمانه جلو چشمانت مانور میدهد

طنین خنده هایش که نشان از پیروزیش بر توست آزارت می دهد

تسلیمِ تسلیمم روزگار

تو بردی!

پیروزیت را جشن بگیر!

---------------------

پیله هایت پروانه نشد..صبوری را بلد نبودم، از کرم مرده انتظار پروانه شدن نیست!

--------------------

بوی غریبی واژه ها آزارم میدهد:

 

....

....
×خواستم نشد،شد نخواستم!×

××××××××××××××××

باید پرواز کردن را بیاموزم.

شاید نباشم تا پیدا شم!

×××××××××××××××

 


[ یکشنبه 92/5/13 ] [ 6:44 عصر ] [ بلای آسمونی ]

 

اکنون این من هستم که خودم برایت مینویسم..فقط برای تو که می دانی این سطرها برایت نوشته شده است.می دانم که همیشه به من مشوکی و البته نگران از روزی که مرا نبینی و یا حتی این که همین مطلب واقعا برای چه کسی است؟ اما این دلواپسی خواستنی ، برایم شیرین است.مثل همان بازی های دوران کودکی و یا دل مشغولی های دوران نوجوانی...

ای کاش هیچ وقت بچگی مان تمام نمیشد..خاله بازی هایمان، ماشین بازی هایمان و یا شاید هم کمی شیطنت های کودکانه مان!

راستش خیلی دلم برای خودم برای خودت و خود خودمان تنگ شده است.ای کاش معنای ای کاش را زودتر می فهمیدم.

اینک در هزار توی زندگی ماشینی و دلواپسیِ خراب نشدن خط اتوی لباس ها، لبخندهای مصنوعی و تلاش برای حفظ صندلی ریاست!خیلی چیزها رنگ بی رنگی گرفته است.نه آسمان آبی، نه کوچه جای بازی و نه حتی کارتون ها مزه قدرت نمایی پسر شجاع را دارند.می دانم حالا روزگار عوض شده و خیلی چیزها به خیلی ها رسیده که باور کردنش خیلی سخت است.

راستش امشب وقتی در آیینه دیدمت باور نکردم اینقدر با سرعت شکوفه های سپید بین موهایت پیدا شده باشد. می دانم که بدجوری به مردمک چشم هایت زل زدم.طوری که دوباره نزدیک بود یک عشق جدید و دل مشغولی تازه متولد شود اما دیگر بس است ، آخر در این دنیای به این بزرگی چه کسی باور می کند که تو این مطالب را برای خودت نوشتی و قربان صدقه خودت می روی؟

دنیای خودم

پی نوشت1 : خواننده آزاری نکرده بودیم که به حمدالله در این پست تجربه اش کردیم:)الهی العفو
پی نوشت 2 : اصلا هم خودشیفتگی نبود.حرف تو دهن پست من نذارین لطفا!

پی نوشت 3 :دلم برای خودم تنگ شده بود..تازگیا باهاش آشنا شدم دیدم خوب داره از پسِ زندگی برمیاد..خواستم بهش تشویقی بدم و بگم آفرین:)خودم جان دوستت دارم.

پی نوشت 4 :نگو بهم اللهم اشف مرضانا که یهو دیدی بلند گفتم آمیــــــــــن!

 


[ سه شنبه 92/3/7 ] [ 7:19 عصر ] [ بلای آسمونی ]

 

امسال عید همه شخصیت های مشهور کودکی،خانه کوکب خانوم که زن مهربان و کدبانویی بود، دعوت بودند، من تصادفی از این موضوع با خبر شدم و فرصت را غنیمت شمردم تا با آن ها دیداری تازه کنم..پرسان ، پرسان به آنجا رفتم و سرزده خودم را مهمان آن خانه کردم...کوکب خانوم با رویی گشاده از من استقبال کرد..وارد اتاق شدم...همگی بودند..دختر کوکب خانوم یعنی کبری خانوم از من پذیرایی کرد..به او گفتم هنوز یک ساعتی مانده به سال تحویل، بنشین کنارم و از بقیه برایم بگو...اول از خودش شروع کرد و گفت:بالاخره تصمیمم را گرفتم و با ریزعلی خواجوی،همان دهقان فداکار ازدواج کردم..خداراشکر زندگی خوبی داریم..به اوتبریک گفتم و برایشان آرزوی خوشبختی کردم...او ادامه داد: چوپان دروغگو از وقتی فهمید چقدر گوشت گران شده، همه گوسفندهایش را فروخت و از این مملکت رفت..شنیدم به چین رفته و همانجا با دختردایی ای کیوسان ازدواج کرده و همانجا سکنی گزیده..او صاحب یک دوقلوی افسانه ای شده و زندگی خوبی دارد..قصد برگشت هم ندارد...ناگهان در اتاق باز شد، حسنک را دیدم که فریادی کشیدو گفت: ننه کوکب، این گاوهای من گرسنه اند..پس علوفه هایی که قرار بود با پیک موتوری بیایند چه شد؟ کوکب خانوم در جواب گفت:در راه است،زنگ زدند گفتند پیک موتوریشان تصادف کرده ، قرار است با ماشین مش ممدلی علوفه ها را بیاورند..بااین حساب طول میکشد..وضعیت این ماشین را که میدانی خودت:)...صدای گاو حسنک از حیاط خانه شنیده شد که میگفت: ما گرسنه ایم..حسنک کجایی؟!...حسنک چاره ای جز صبر نداشت

ابری آسمان را پوشاند و باران تندی گرفت...چند قطره آب به روی سرم ریخت..نگاهی به سقف کردم دیدم  سقف چکه میکند...کوکب خانوم از من عذرخواهی کرد و به قسمت دیگر اتاق راهنماییم کرد..زیر لب غرولند کنان گفت: این هم از مسکن مهر...یک سال نشده این چندمین خرابی است که به بار آورده...مردی بلندقد، باپاهایی دراز به همراه پسرکی بور و چشم آبی به سمت آن سوراخ سقف رفتند..مرد قدبلند قلاب گرفت و پسرک بالا رفت و انگشتش را در سوراخ سقف کرد تا باران بند بیاید...میتوانستم حدس بزنم این دو چه کسانی هستند..بله بابا لنگ دراز و پترس فداکار:)

ناگهان سال با صدای بلند ساعت تحویل شد که من با صورت از روی تخت به روی زمین افتادم و از خواب پریدم

کودکانه

پی نوشت 1:حیف شد نتونستم از بابا لنگ دراز خبری از جودی ابوت بگیرم

پی نوشت2:آنشرلی هم در میان آن ها نبود و خبری از او هم نگرفتم..هنوز موهایش قرمز رنگ هست یا او هم رنگ کرده؟

پی نوشت 3:مخاطب گرامی یکی از پیامدهای سنگین خوابیدن و خوردن زیاد فست فود و غیره و ذلک این میشود:)

پی نوشت4:نداریم

 


[ سه شنبه 92/1/27 ] [ 11:56 صبح ] [ بلای آسمونی ]
<      1   2   3   4   5   >>   >
درباره وبلاگ
موضوعات وب
امکانات وب

بازدید امروز: 10
بازدید دیروز: 8
کل بازدیدها: 84241