آدم های عجیب را دوست دارم
حس های عجیب تر را دوست دارم
مثل الان که نمیدونم چی منو کشید اینجا که بنویسم و آپ کنم:|
شاید به خاطر افکار پراکنده ای بود که در ذهنم دائم پرسه میزنند...
بچه تر که بودم البته هنوزم هستم:)وقتی به بن بست میخوردم البته بن بست های بچگی ،بیشتر شبیه یه مانع چند سانتی بود اما خب برای اون دوران مانع بزرگی بود..مثلا وقتی بیست نمیشدم یا اینکه یک چیز دوست داشتنی ام را گم میکردم یا بااخم پدر و مادر بخاطر گوش نکردن به حرفشان و لج بازی کردن با آنها مواجه میشدم آرزو میکردم ای کاش یک قاب عکس بودم یا مثلا تلویزیون یا گلدان گل یا هر شیئ دیگری که چنین سختی هایی را در زندگیش تجربه نمیکند....
بزرگتر که شدم مانع ها هم بزرگتر و بزرگتر شد...دوستشان نداشتم...همیشه دوست داشتم اتفاق یا حادثه ای در زندگی بیفتد یعنی همیشه منتظر یه اتفاق عجیبم..الان هم همین طور هستم...از زندگی کسالت بار بدم می آید..از تکرار بیزارم....همیشه با دوستانم در پی خلق یک حادثه بودیم ..البته کم پیش می آمدکسی بفهمد مسبب اصلی بعضی کار ها من هستم..چون قیافه ای بسی مظلوم دارم که اگر خودم هم اعتراف کنم باز باورشان نمیشود..همین است که همیشه تا ثابت نشود که مسبب حادثه من بودم هیچ تنبیهی در کار نبود و من خوشحال از این موضوع:)..دوستانم از این موضوع انقدر حرص میخوردند که نگو:)
این روزها خودم را بدجور گرفتار این زندگی تکراری کرده ام...مسائل تکراری، سرزنش های تکراری،کارهای تکراری،..دلم یک هیجان تمام نشدنی میخواهد که هنوز منتظرش هستم اما نمیدانم چیست و کجاست و کی سر خواهد رسید....
پی نوشت1:هرچه فکر میکنم چرا این نوشته ها را نوشتم به جایی نمیرسم:|
پی نوشت2:این نوشتن یه هویی را دوست دارم:)
پی نوشت3: اکتچلوا یا ایها الذین لا کامنتون (کچل شوید ای کسانی که میخوانید و کامنت نمیذارید)...
پی نوشت4: تا همینجا کافیه وگرنه به چرت و پرت نویسی بیشتر میفتم..(به یکی میگن چی شد به چرت و پرت نویسی افتادی؟..میگه خواننده ناباب:)...چقدر به این پست ربط داشت:)
غلط تایپی و نگارشی و جمله بندی خیلی داره..شما به بزرگواریتون ببخشید:)حوصله نبود و البته بلدی هم کم بود:)