ســـلام :)
نه ديگه ماحالا اوووونقدام بي رحم نيستيم ميشه کامنت رو همين پست هم گذاشت :)
خب کجا بوديم؟ آها ...اونجايي که از عيال اجازش رو گرفتم . خب ميدونيد حرف خدارو يه وقتايي آدم گوش نميده اما حرف عيال رو که نميشه . دل شير که نداريم :)
با صدور اجازه رفتم يکي از اين چسب هاي قطره اي رازي خريدم ( از اون موارد استثناس که ايرانيش بهتر از خارجيشه ) . بعد هم دوتا چوب کبريت برداشتم و تهشون رو با دندون ريش ريش کردم . نگاه کردم ديدم گوله پلاستيکي ( گوله هايي بود که بچه ها ميذاشتن توي تفنگشونو شليک ميکردن ) رفته و اون ته گوش چسبيده يه قرمزيي ازش پيدا بود .
ته چوب کبريت رو که ريشريش کرده بودم با چسب قطره اي خيس کردم و کردمش تو گوش بنده زاده . خيلي آروم که به اطراف نخوره . به گوله که رسيد يه بيست ثانيه نيم ديقه اي صبر کردم بعد ولش کردم همونطوري موند . بعد هم اون يکي چوب کبريت رو چسب زدم و چسبوندم به گلوله ديگه که بيرون داشتم و منتظر نتيجه عمليات متحيرالعقول :)
تصور کنيد که نصف چوب کبريت عينهو آنتن از گوش بنده زاده زده بيرون
يه دو ذقيقه بعد چوب کبريت بيروني رو امتحان کردم و ديدم سفت چسبيده . وقتش بود . گرفتم و چوب کبريت رو از توي گوش بچه ام دراوردم . عينهم توپي که سرچوب گلف چسبيده از توي گوش دراومد . يه نفس راحتي کشيد .
حالا بياييد و ببينيد عيال رو . انگار ابن سينا اينجا نشسته :) راه به راه برام چايي بيار . کيکي کنارش بزار . مام که خودمونو گرفته بوديم حسابي . هي تشکر ميکرديم و ميگفتيم اينکارا چيه ؟ بعدشم ميزدم پشت فرزندم که : برو خدارو شکر کن ، خداروشکر کن...
اما همه اين بروبياها فقط يه روز بود . فردا دوباره شديم همون محمد . ابن سينا رفت و دوباره شد همون آش و همون کاسه .....:) باي