• وبلاگ : آسمون ريسمون
  • يادداشت : وقتي کوچيک بوديمِ 2:)
  • نظرات : 0 خصوصي ، 31 عمومي
  • پارسي يار : 9 علاقه ، 2 نظر
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    ســـلام :)

    نه ديگه ماحالا اوووونقدام بي رحم نيستيم ميشه کامنت رو همين پست هم گذاشت :)

    خب کجا بوديم؟ آها ...اونجايي که از عيال اجازش رو گرفتم . خب ميدونيد حرف خدارو يه وقتايي آدم گوش نميده اما حرف عيال رو که نميشه . دل شير که نداريم :)

    با صدور اجازه رفتم يکي از اين چسب هاي قطره اي رازي خريدم ( از اون موارد استثناس که ايرانيش بهتر از خارجيشه ) . بعد هم دوتا چوب کبريت برداشتم و تهشون رو با دندون ريش ريش کردم . نگاه کردم ديدم گوله پلاستيکي ( گوله هايي بود که بچه ها ميذاشتن توي تفنگشونو شليک ميکردن ) رفته و اون ته گوش چسبيده يه قرمزيي ازش پيدا بود .

    ته چوب کبريت رو که ريشريش کرده بودم با چسب قطره اي خيس کردم و کردمش تو گوش بنده زاده . خيلي آروم که به اطراف نخوره . به گوله که رسيد يه بيست ثانيه نيم ديقه اي صبر کردم بعد ولش کردم همونطوري موند . بعد هم اون يکي چوب کبريت رو چسب زدم و چسبوندم به گلوله ديگه که بيرون داشتم و منتظر نتيجه عمليات متحيرالعقول :)

    تصور کنيد که نصف چوب کبريت عينهو آنتن از گوش بنده زاده زده بيرون

    يه دو ذقيقه بعد چوب کبريت بيروني رو امتحان کردم و ديدم سفت چسبيده . وقتش بود . گرفتم و چوب کبريت رو از توي گوش بچه ام دراوردم . عينهم توپي که سرچوب گلف چسبيده از توي گوش دراومد . يه نفس راحتي کشيد .

    حالا بياييد و ببينيد عيال رو . انگار ابن سينا اينجا نشسته :) راه به راه برام چايي بيار . کيکي کنارش بزار . مام که خودمونو گرفته بوديم حسابي . هي تشکر ميکرديم و ميگفتيم اينکارا چيه ؟ بعدشم ميزدم پشت فرزندم که : برو خدارو شکر کن ، خداروشکر کن...

    اما همه اين بروبياها فقط يه روز بود . فردا دوباره شديم همون محمد . ابن سينا رفت و دوباره شد همون آش و همون کاسه .....:) باي

    پاسخ

    :)))سلام:)تشکر از اينکه زود اقدام کردين و منو زياد منتظر نذاشتين:)خيلي جالب بود،کلي خنديدم مخصوصا آخراش با فيگور ابن سينايي که گرفته بودين!يه شباهتايي با باباي من دارين!اخه اونم معمولا وقتي بود و اتفاقي برامون ميفتاد،خودکفا بود و سعي ميکرد به بيمارستان متوسل نشه:)خدا پسر نازتونو واستون نگه داره و هميشه سايه تون بالاسرش باشه:)اين خاطرات را چرا فيد يا پست نميکنين؟جالبه و من مشتاق خوندن اينجور خاطرات ابن سيناييتون هستم:)ممنون از حضورتون و زياد منتظر نذاشتنمون:)